کودک نوشت هاي من

طوی

یک صدایی مدام می خواند فاخلع نعلیک انک بالواد المقدس طوی.. حرکات حمید طوری شده است که انگار در سرزمین طوی است...  مثل صبح های مدینه کم حرف است و حرکاتش آرام... من از تقدس های پاشیده توی خانه کمی دلخورم...مثل وقتی که بخواهی جلوی کسی که ازش رودربایستی داری دراز بکشی بس که خسته ای... حالا که تو درون من آرامی انگار از کوچولانیت درآمدی... انگار هی باید کفش هایم را دربیارم که در سرزمین مقدس طوی هستم... من اما لج می کنم... از تو کمی خجالت می کشم...  حالا تو چی هستی؟ تو که سه گرم بیشتر نباید باشی چرا سنگینی طوی را بر دوش های من رها می کنی؟ ...
10 خرداد 1390

آغاز ماه دوم

حالا ما وارد دومین ماه سفر تو شده ایم... تو یک ماه از سفرت را پشت سر گذاشته ای... تو پا به راهی گذاشته ای که من نمی دانمش... من نمی دانم کجای این راه نخستین سوال فلسفی تو آغاز می شود... کجای این راه تو به طور جد با " بودن " روبرو می شوی... تو به راهت ادامه می دهی... راهی که از من آغاز شداما با من تمام نمی شود... نیمه های آن من خواهم مرد و تو همچنان ادامه خواهی داد...   چیزی از تو نمی خواهم ...تنها آرام نشسته ام و سفرت را تماشا می کنم.... سفرت بخیر کوچولوی سی پنج روزه!
7 خرداد 1390

تشکيل ضربان قلب

مطب دکتر شلوغ است ...دارم زبان شناسيشعر مي خوانم... جملات را چندباره مي خوانم اما حواسم به زبان شناسي نقش گرا نيست...نمي فهمم نظام سيستمي – نقشي زبان   هليدي چه فرقي با آراء سوسور و چامسکي دارد... دلم پيش توست...تويي که آمدهاي و مرا بي تاب کرده اي..تويي که آمده اي و سيستم تنفسي مرا تغيير داده اي ...ردپاي تو، توي همه من هست...توي گلبول هاي قرمزي که زن به آرامي با سرنگ از رگ دستمن مي کشد بالا ...توي شش هايم ...توي ضربان قلبم...رد پاي تو تمام مرا فرا گرفته...من داغم و نفسم بالا نمي آيد از بس که تو زيادي براي من....لحظات به کندي ميگذرد و من احساس درد مي کنم توي دلم توي کمرم... و کمي توي قلبم... آري توي قلبم درست مثل لحظات قبلاز لبيک گفتن د...
1 خرداد 1390

...

دوستت دارم... به ساده ترين وجه ممکن... تو به قلب من قدرت داده اي...آنقدر که بتوانم تنها بخوابم... آنقدر که بتوانم ساعت ها و ساعت ها تنها بمانم... احساس مي کنم قلبم دارد بزرگ مي شود... از تو ممنونم کوچولوي چهارده روزه من... ...
1 خرداد 1390

نخ نامرئي

يک نخ نامرئي تو را وصل کرده است به تجربه قدسي ...به طواف .. به حميد...حميد را به تجربه قدسي ...به بي تابي هاي سفر ...به طواف ...به نوشتن... نوشتن را به تجربه قدسي ... به طواف ...به تو ... به تو...به ضربان قلب تو... همه اش به اين فکر مي کنم اگر آن سال ها بلوط سرگردان نبود ...سفر نبود ...نوشتن نبود ..من و حميد همديگر را پيدا نمي کرديم ...عشق را تجربه نمي کرديم و تو ... تو که نوباوه اين سير تجربه امر الوهي و عشق هستي... تو کجاي اين هستي مي ماندي؟... قسمتي از هستي بي پاسخ مي ماند اگر تو نبودي.... من بيش از هر چيزي توي خودم تو را باور دارم...بيش از باور به ضربان قلب خودم تورا ، بودن عميق تو را با آن نخ نامرئي باور دارم.... بودن تو را پي...
1 خرداد 1390

صوت مرد عرب

اين روزها تو لابلاي صوت قرآني که مردعرب مي خواند سر مي خوري و مرا مي بري تا نمازهاي جماعت سيال مدينه ...تا آرامشخواب هاي توي مسجدالنبي... تو سر مي خوري توي اين حال خوب... من به پاس آرامشي که به من داده ايبرايت جوراب خريده ام کوچولوي شانزده روزه من
1 خرداد 1390

پيازهاي نرگس

من يک روز پيازهاي نرگس را با خود بردمبه دست باغباني سپردم که آن ها را بکارد...او آنها را توي گلدان سنگيني کاشت و گفتدل نبند حالا که فصلش نيست...اما من دل بستم ...حالا پيازهاي نرگس با تولد تو گلخواهند داد... اين را فرشته کوچکي گفت که نيمه هاي شب کنار تخت، تو را بوسيد... ...
1 خرداد 1390